فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن: چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز، بر بالینم نشین و میگوی به ناز کای من تو بکشته و پشیمان شده باز! رودکی. رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود
فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن: چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز، بر بالینم نشین و میگوی به ناز کای من تو بکشته و پشیمان شده باز! رودکی. رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود
پیش آوردن. نزدیک ساختن. پائین آوردن: گر ستوهی ز قال حدثنا سر به سرّ خدای دار فراز. ناصرخسرو. ، در برابر چیزی نگه داشتن: ماهی از دریا برآوردی و به آفتاب چشمه فرازداشتی تا بریان شدی و بخوردی. (ترجمه تاریخ طبری). رجوع به فراز شود
پیش آوردن. نزدیک ساختن. پائین آوردن: گر ستوهی ز قال حدثنا سر به سرّ خدای دار فراز. ناصرخسرو. ، در برابر چیزی نگه داشتن: ماهی از دریا برآوردی و به آفتاب چشمه فرازداشتی تا بریان شدی و بخوردی. (ترجمه تاریخ طبری). رجوع به فراز شود
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
آشکار شدن: به شهر اندرون آگهی فاش گشت که بهرام شد کشته و درگذشت. فردوسی. غیب و آینده برایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش. مولوی. حاتم طایی به کرم گشت فاش گر کرمت هست، درم گو مباش. خواجو. رجوع به فاش شود
آشکار شدن: به شهر اندرون آگهی فاش گشت که بهرام شد کشته و درگذشت. فردوسی. غیب و آینده برایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش. مولوی. حاتم طایی به کرم گشت فاش گر کرمت هست، درم گو مباش. خواجو. رجوع به فاش شود
نزدیک شدن: هر دو سپاه به یکدیگر فراز شدند و یک زمان حرب کردند. (ترجمه تاریخ طبری). خسرو گیتی مسعود، که مسعود شود هرکه یک روز شود بر در او باز فراز. فرخی سیستانی. چون بر اهل شهر باز شدند برشان دیگران فراز شدند. سنایی. ، بسته شدن: در جنگ هر دو سپه شد فراز به سوی سپه پهلوان گشت باز. اسدی. گر گنه کردی در او هست باز توبه کن کاین در نخواهد شد فراز. عطار. ، باز شدن و گشوده گردیدن: سفرۀ جود ورا تا بازگستردند، شد بخل را ز آژنگ ابرو چهره چون سفره فراز. سوزنی. رجوع به فراز شود
نزدیک شدن: هر دو سپاه به یکدیگر فراز شدند و یک زمان حرب کردند. (ترجمه تاریخ طبری). خسرو گیتی مسعود، که مسعود شود هرکه یک روز شود بر در او باز فراز. فرخی سیستانی. چون بر اهل شهر باز شدند برشان دیگران فراز شدند. سنایی. ، بسته شدن: در جنگ هر دو سپه شد فراز به سوی سپه پهلوان گشت باز. اسدی. گر گنه کردی در او هست باز توبه کن کاین در نخواهد شد فراز. عطار. ، باز شدن و گشوده گردیدن: سفرۀ جود ورا تا بازگستردند، شد بخل را ز آژنگ ابرو چهره چون سفره فراز. سوزنی. رجوع به فراز شود
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخوده. طیان. ، گسترده شدن. امتداد یافتن: انجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب). - زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن: هر آن دیو کآید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز. فردوسی. کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود. - ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن: ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی. رجوع به دست دراز گشتن شود. ، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن: یک امسال دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز. فردوسی. لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی). ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق. کمال اسماعیل. ، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی). - دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن: گر این غرم دریابد او را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز. فردوسی. چو بربندگان کار گردد دراز خداوند گیتی گشایدش باز. فردوسی. چنین گفت با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز. فردوسی
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخوده. طیان. ، گسترده شدن. امتداد یافتن: اِنجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب). - زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن: هر آن دیو کآید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز. فردوسی. کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود. - ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن: ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی. رجوع به دست دراز گشتن شود. ، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن: یک امسال دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز. فردوسی. لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی). ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق. کمال اسماعیل. ، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی). - دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن: گر این غرم دریابد او را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز. فردوسی. چو بربندگان کار گردد دراز خداوند گیتی گشایدش باز. فردوسی. چنین گفت با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز. فردوسی
سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّی بکسی سپردن: نگوید باخرد با بی خرد راز بگنجشکان نشاید طعمه باز. ناصرخسرو. لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز. منوچهری. ، نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن: پس اندر گه راز گفتن نهان زنم بر برش دشنه ای ناگهان. (گرشاسب نامه). با قوی گو اگر بگویی راز چونکه باشد قوی ضعیف آواز. سنائی. - با خاک راز گفتن کسی، سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن: نخست آفرین کرد وبردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. - راز بازگفتن، افشا کردن سر: گفت این راز را نگویی باز گفت من کی شنیده ام ز تو راز. سنایی. تکش با غلامان یکی راز گفت که اینرا نباید به کس بازگفت. سعدی (بوستان)
سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّی بکسی سپردن: نگوید باخرد با بی خرد راز بگنجشکان نشاید طعمه باز. ناصرخسرو. لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز. منوچهری. ، نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن: پس اندر گه راز گفتن نهان زنم بر برش دشنه ای ناگهان. (گرشاسب نامه). با قوی گو اگر بگویی راز چونکه باشد قوی ضعیف آواز. سنائی. - با خاک راز گفتن کسی، سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن: نخست آفرین کرد وبردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. - راز بازگفتن، افشا کردن سر: گفت این راز را نگویی باز گفت من کی شنیده ام ز تو راز. سنایی. تکش با غلامان یکی راز گفت که اینرا نباید به کس بازگفت. سعدی (بوستان)